به گزارش خبرنگار وبلاگستان مشرق ، حمید داود آبادی در وبلاگ خود خاطرات جبهه نوشت : این فقط گوشه ای است از نگاه همسایگی ما به آنان که هنوز نفس های خسته شان عطر خوش شلمچه و تلخی گاز شیمیایی با خود دارد و ما، از هم سخنی با آنان گریزانیم!
این ماجرا اصلا در کوچه و محله ما و شما اتفاق نیفتاده.
این داستان اصلا و ابدا واقعیت ندارد. فقط یک داستان واره است و بس!
این را، فقط و فقط نوشتم که خودم را تخلیه روحی کنم.
عکس کاملا تزئینی است! آن هم چه تزئینی!
فاصلهای ندارد. دیوار به دیوار هستیم. یکی دو وجب بیشتر نیست. یکی دو تا آجر؛ البته من فکر نمیکنم چیزی غیر از یک تیغه باشد. روزهای اول که آمدند توی محل ما خانه اجاره کردند، زیاد اهمیت ندادم. گفتم شاید "آسم" دارد و یا ناراحتیای دیگر. دو سه شب که گذشت، خیلی کلافه شدم؛ رفتم زنگ خانهشان را زدم. طبقهی دوم. زنش بود، آمد دم در. اولش رویم نشد چیزی بگویم. ولی وقتی فکر سروصدا و سرفهها افتادم، به خودم جرأت دادم و گفتم:
- میبخشید خواهر، آقاتون تشریف دارند؟
ناراحت و شرمنده، انگار که همسایههای دیگر هم قبل از من گفته باشند، گفت:
- دارند نماز میخونند، اگه امری هست بفرمایید.
کمی آرام تر گفتم: "خواهرِ من، اگه ایشون ناراحتی داره، مریضه، ببرینش دکتر، خوب نیست آدمِ مریض همین طوری توی خونه بمونه؛ باعث ناراحتی اهل خونهاس ...
سرش را پایین انداخت و زیر لب گفت: "چشم، حتماً میبرمش دکتر ...
با همسایههای دیگر هم صحبت کردم؛ آنها هم شاکی بودند ولی هیچکدام مثل ما ناراحتی نمیکشیدند. اتاق خواب شان درست دیواربهدیوار اتاق خواب ما بود. یکبار دیگر که رفتم در خانهشان، خودش آمددم در. جوانی بود شاید 30 ساله که میگفتند بچهدار نمیشوند. شاید همین مریضش کرده بود. یک دستمال جلوی صورتش گرفته بود، و مدام سرفه میکرد و خلط بالا میآورد. حالم داشت بههم میخورد. خیلی خودم را نگه داشتم، دیگر کلافه شده بودم، بهش گفتم:
ـ آقاجون اگه حالت بَده برو دکتر. اگه درمون داره که خب، خوبشکن. اگه نه که برو یه جایی خونه بگیر، تو بیابونا یه جایی که کسی نباشه که حداقل مزاحم آسایش و آرامش مردم نشی. مردم خسته هستند صبح تا شب جون کندن، کار کردن میخوان یه دقیقه توی خونهشون آرامش داشته باشند. آخه درست نیست که آسایش مردم رو بههم بزنین. والله من فقط احترام این که خیلی مؤمن و مسجدی هستید نگه داشتم وگرنه چندبار تا حالا شکایت کرده بودم. یه شب نشد ما راحت بخوابیم. عین بمب و موشک، تاپوتاپ پنجرههامون میلرزه. باور کنید خدارو خوش نمییاد. اونم از شما که اهل خدا و پیغمبرید ...
دیگر همهی حرف هایم را با او زدم. او فقط سرفه میکرد و سر تکان میداد. یکبار که خوب نگاه کردم، دیدم توی چشمانش که سرخ شده بود، اشک جمع شده. حتماً از سرفههایش بوده. میگفتند از بس همسایههای قبلیشان ناراحت و شاکی بودهاند، این خانه را دربست اجاره کردهاند. همسایهها میگفتند در عرض یک سال، چند خانه عوضکردهاند.
آن شب بدجوری عصبانی شدم. ساعت 5/12 بود. یک آن یاد موشکباران ها افتادم. چی کشیدیم توی آن شب ها. رفتم در خانهشان، زنگ نزدم. محکم با مشت در را کوبیدم. همین که صدای دویدن کسی راتوی پلهها شنیدم، حتم داشتم خودش است و شاید میخواست بیاید دعوا. خودم را آماده کردم. قصد داشتم هر چی که از دهانم درمیآید، بگویم:
ـ خجالتم خوب چیزییه. شماها دیگه شرفرو خوردید، حیارو تُف کردید. بخواد این جوری باشه، همین امشب یه کُلنگ ورمیدارم و دیوار رو خراب میکنم تا هم شماها راحت بشیند، هم ما. یا شب سرفه کن، روز مردم راحت باشند، یا روز سرفه کن شب مردم آسایش داشته باشند، یه ساعت نباید خفه خون بگیری؟ اعصاب مردمو خرد کردی. از بس صدای سرفههای جناب عالی اومده، مغزمون وَرَم کرده. اصلاً خواب از خونهمون رفته. اگه یه بار دیگه صدای سرفهات بلند شه، خونهرو روی سرتون خراب میکنم. بگم خدا اون بیدینی رو که خونه رو به شما اجاره داده، چیکار کنه. همینه دیگه. آسایش و امنیت رو از مردم گرفتید. همین امشب یه استشهاد محلی جمع میکنیم که از این محل بیرون تون کنند.
آمدم با مشت در را بکوبم که در باز شد. نزدیک بود مشتم بخورد توی صورت زنش که آمد در را باز کرد. سعی کردم خودم را کنترل کنم، ولی عصبانیتم را از دست ندهم. یک دفعه دیدم زنش دارد گریه میکند؛ تا مرا دید، دست پاچه شد. بُریدهبُریده با گریه گفت:
ـ برادر خدا واسه بچههات حفظت کنه ... آقامون داره از دست میره ... حالش خیلی خرابه ...
گیر کردم. ماندم چیکار کنم. بیاختیار گفتم:
- اگه چیزییه من برم ماشینم رو بیارم ...
ولی او با هقهقگفت:
- نه آقا ... تلفن زدم آژانس ماشین بفرسته ... شما بیایید بالای سرش باشید؛ من یه زن تنهام ...
رفتم بالا. وسط اتاق یه تُشَک پهن شده بود. شده بود مثل نی. زردِزرد. سرفههایش خیلی سخت و جان خراش بود. سطل کنار دستش پر بود از خلط خونی. گفتم:
- آخه خواهر، ورش دارید زود ببریمش درمانگاه سر کوچه ...
گفت: "آخه اینو هر دکتری نمیشه ببریم ..."
اهمیتی ندادم و گفتم شاید دکتر خصوصی داشته باشند، آن هم که الان توی خانهاش خواب است. سرفههایش سخت شد. شکمش خیلی تند بالا و پایین میرفت. خیلی سخت و با سروصدا نفس میکشید. یکیدوتا از همسایهها هم آمدند. زن و دختر من هم آمدند. زنم اولش شاکی بود، ولی وقتی اوضاع را دید، رفت طرف زن او. شروع کرد به دل داری وگِلِگی:
- عیبی نداره خواهر، خوب میشه ... این دور و زمونه مریضیهای بدی اومده. باید از همون اول میبردینش دکتر. کوتاهی کردید، ولی بازم دیر نشده. همین درمونگاه سر کوچه دکتر کشیک خوبی داره. از همون اول اگه پیگیر میشدید حالا نه خودتون عذاب میکشیدید، نه همسایهها ...
زدم به پهلوی زنم. رویم که به او بود، افتاد به قاب عکس روی طاقچه. کنار آینه و شمعدان، بغل قرآن، عکس یک جوان قوی و تنومند بود که لباس بسیجی تنش کرده بود؛ توی جبهه بود. عجب هیکلی داشت. از آنها بود که میگویند یک تنه 10 تا مرد را حریف است. زن همسایهمانکه دید من دارم به عکس نگاه میکنم، رفت آن را برداشت و گرفت جلوی صورتش و شروع کرد به گریه کردن. گفتم:
ـ میبخشید آبجی، این خدابیامرز کییه؟
نگاهش را که بلند کرد، بدجوری اشک صورتش را پوشانده بود. مثل این که حرف بدی زده باشم، یک آه بلند کشید که زن های همسایه دویدند طرفش. سریع آمدم کنار. فکر کردم که باید برادرش باشد که این جوری برایش گریه میکند.
آن مرد داشت دست و پا میزد، حالش خیلی بد شده بود. با پنجههایش کم مانده بود تشک را تکهپاره کند. گفتم که بلندش کنیم و با ماشین ببریمش درمانگاه. تا آمدم بلندش کنم مچ دستم را گرفت. فشار سختی داد، تندتند نفسنفس میزد، بدنش تقلای شدیدی داشت. سعی کردم مچم را از دستش خلاص کنم، ولی نشد. بدجوری گرفته بود. لبانش به ذکری میجنبید. صدایی به گوش نمیرسید جز خِرخِر نفس زدن. خودش را اینطرف و آنطرف میانداخت. خون از گلویش بیرون میزد. گرمای تند و بدبویی از دهانش بیرون میآمد.
مدام با خِرخِر نفس میگفت:
- سوختم ... سوختم ...
یک دفعه خودش را بلند کرد و کوبید زمین. به سختی نفسی کشید و شکمش از حرکت باز ایستاد. بدنش آرام شد. خونابه از گوشه لبش جاری گشت. صدای جیغ همسرش در اتاق پیچید و همه را به وحشت انداخت. همه مات شان برده بود که چی شده. ناگهان قاب عکسی که دست زنش بود، پَرت شد و صاف افتاد بغل تشک او، روی گل های سرخِ قالی. شیشهی قاب عکس خورد شد. ریزریزریز. خوب که به عکس توی قاب نگاه کردم، دیدم چشمانش آشناست. سرم گیج رفت یک نگاه انداختم به صورت او که چشمانش باز مانده بود، نگاه همان نگاه بود . تسبیحی سفید از آنهایی که حاجیها از مکه میآورند، در دست چپش بود. چشمم افتاد به چیزی که در میان تصویر داخل قاب بود. خوب که خیره شدم، دیدم یک ماسک ضدگاز شیمیایی است.
چهقدر هوای این اتاق گرفته. دارم خفه میشم. این بوی "سیر" ازکجاست؟